احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

سلام، بعضی وقت ها که نمی تونم با کسی دوست بشم یا با کسی حرف بزنم نوشته هام رو نشونش میدم! این راه همیشه جواب میده؛ حالا من میخوام با همه شما دوست بشم^~^

ممنونم که همراهیم میکنین♡

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الماسی دیگر» ثبت شده است

الماسی دیگر💎

 

 

چشمانم را بستم ، خداحافظی با رزیتا سخت ترین کار دنیا بود.

اسبی که از پنج سالگی داشتمش حالا پیر شده بود و عازم سفری بی بازگشت بود. اجازه داشتم فقط یک بار دیگر با او سواری کنم؛

لگن آب و کف را برداشتم ، شانه ، برس ، گیره هم برداشتم. اول روی پوست کاملا سیاهش آب ریختم برس را برداشتم و کفی کردم و به آرامی روی پوستش کشیدم شیهه های آرام و کوتاه با بیان خوشحالی میکشید.

موهایش را شستم ، خشک کردم و شانه زدم ، نعل هایش را پدرم تازه کرد ، کار من نبود!

زین رویش انداختم و به آرامی دستور حرکت دادم کمی که از اسطبل دور شد فرمان تاخت دادم و رزیتای من بی چون و چرا اطاعت میکرد. 

پرنده ای نبود ولی صدای باد در شاخ و برگ درختان ، صدای باد در گندم زار ، صدای سم هایی که با تاخت می روند خودنمایی میکرد. بی هوا به سمت رودخانه هدایتش کردم ، صدای آب روان و شفاف روحم را تازه کرد ، نوایی مخلوط صدای باد در درختان و آب روان در بین سنگ های سخت مرا وادار به ریختن الماس های چشمانم روی گونه هایم کرد.

الماس ها برای کسی که از الماس ، الماس هم برایم دیدنی تر و دوست داشتنی تر بود.

شاید رزیتا هم متوجه دردم شده است که حالا آرام تر با شیهه هایش دلداریم می داد ، شاید هم محو تماشای آخرین دیدارش با خورشید بود که نوازش وار برگ درختان را کنار می زد تا با نگاه مهربانش الماسم را به آسمان دعوت کند .

کنار ماه اش و دیگر الماس هایش ، او حالا رزیتا را هم میخواست که آسمانش درخشان تر شود.

وقتی رزیتا نشست و آرام سرش را لا به لای گل های گلزار گذاشت فهمیدم دعوت خورشید را قبول کرده و از امشب در کنار ماه و الماس هایش او هم خواهد درخشید.......

 

پایانی بی پایان