احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

سلام، بعضی وقت ها که نمی تونم با کسی دوست بشم یا با کسی حرف بزنم نوشته هام رو نشونش میدم! این راه همیشه جواب میده؛ حالا من میخوام با همه شما دوست بشم^~^

ممنونم که همراهیم میکنین♡

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

ستاره💫

 

☆ستاره☆

 

فقط چند قدمه دیگه مونده بود ولی انگار سال ها راه بود.

مقصدم مشخص بود ، دقیقا رو به روم اما انگار جز سیاهی چیزی نمیدیدم! 

محمد که به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت وقتی با رنگی پریده گفت:{ تسلیت میگم. } متوجه نشدم چطور به آغوش زمینی رفتم که آغوش دخترم رو به اسارت گرفته بود ، متوجه نشدم چطور زانوهای سفیدم به سرخی ماهی قرمز تنگ دخترم شد ، متوجه نشدم چطور مثل ابر های بارانی سیاه بر بالای آسمان اشک هایم را تقدیم زمین کردم.

اما مهم نبود ! حاضر بودم آب بشم ، شنگ بشم ، خودم به آغوش خروال خروال خاک برو ، اما دخترم دوباره با تمام وجود روحش گل های یاس را حس کند .

اما مگر میشد! مگر میشد جسمی که حالا بی جان در تنگ نای باریکه ای خوابیده آرزو های مرا بر آورد کند. پس چه باید کرد؟! به درد خود گریست؟ به درد خود مُرد؟ یا در به امید روزهای خود نشست؟ به امید ، امیدی دوباره؟ به در های بسته خیره شد؟ آه که چه مردابی ، نه میشود تقلا کرد نه ثابت ماند.

آه که بی ستاره شدم ، ستاره بابا !

 

پایانی بی پایان😳

​​

الماسی دیگر💎

 

 

چشمانم را بستم ، خداحافظی با رزیتا سخت ترین کار دنیا بود.

اسبی که از پنج سالگی داشتمش حالا پیر شده بود و عازم سفری بی بازگشت بود. اجازه داشتم فقط یک بار دیگر با او سواری کنم؛

لگن آب و کف را برداشتم ، شانه ، برس ، گیره هم برداشتم. اول روی پوست کاملا سیاهش آب ریختم برس را برداشتم و کفی کردم و به آرامی روی پوستش کشیدم شیهه های آرام و کوتاه با بیان خوشحالی میکشید.

موهایش را شستم ، خشک کردم و شانه زدم ، نعل هایش را پدرم تازه کرد ، کار من نبود!

زین رویش انداختم و به آرامی دستور حرکت دادم کمی که از اسطبل دور شد فرمان تاخت دادم و رزیتای من بی چون و چرا اطاعت میکرد. 

پرنده ای نبود ولی صدای باد در شاخ و برگ درختان ، صدای باد در گندم زار ، صدای سم هایی که با تاخت می روند خودنمایی میکرد. بی هوا به سمت رودخانه هدایتش کردم ، صدای آب روان و شفاف روحم را تازه کرد ، نوایی مخلوط صدای باد در درختان و آب روان در بین سنگ های سخت مرا وادار به ریختن الماس های چشمانم روی گونه هایم کرد.

الماس ها برای کسی که از الماس ، الماس هم برایم دیدنی تر و دوست داشتنی تر بود.

شاید رزیتا هم متوجه دردم شده است که حالا آرام تر با شیهه هایش دلداریم می داد ، شاید هم محو تماشای آخرین دیدارش با خورشید بود که نوازش وار برگ درختان را کنار می زد تا با نگاه مهربانش الماسم را به آسمان دعوت کند .

کنار ماه اش و دیگر الماس هایش ، او حالا رزیتا را هم میخواست که آسمانش درخشان تر شود.

وقتی رزیتا نشست و آرام سرش را لا به لای گل های گلزار گذاشت فهمیدم دعوت خورشید را قبول کرده و از امشب در کنار ماه و الماس هایش او هم خواهد درخشید.......

 

پایانی بی پایان