احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

سلام، بعضی وقت ها که نمی تونم با کسی دوست بشم یا با کسی حرف بزنم نوشته هام رو نشونش میدم! این راه همیشه جواب میده؛ حالا من میخوام با همه شما دوست بشم^~^

ممنونم که همراهیم میکنین♡

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

 

سلام، خوش آمدین به وبلاگ 《احساسات یک قلم》اینجا داستان،رمان و...... در واقع مجموعه نوشته های خودم رو قرار میدم؛ امیدوارم دوست داشته باشید ♡

 

ممنونم که حمایت میکنی و لایک و کامنت میزاری♡~♡

 

خانه ای دانشجویی

 

داستان های کوتاه و ترسناک د

  

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

ستاره💫

 

☆ستاره☆

 

فقط چند قدمه دیگه مونده بود ولی انگار سال ها راه بود.

مقصدم مشخص بود ، دقیقا رو به روم اما انگار جز سیاهی چیزی نمیدیدم! 

محمد که به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت وقتی با رنگی پریده گفت:{ تسلیت میگم. } متوجه نشدم چطور به آغوش زمینی رفتم که آغوش دخترم رو به اسارت گرفته بود ، متوجه نشدم چطور زانوهای سفیدم به سرخی ماهی قرمز تنگ دخترم شد ، متوجه نشدم چطور مثل ابر های بارانی سیاه بر بالای آسمان اشک هایم را تقدیم زمین کردم.

اما مهم نبود ! حاضر بودم آب بشم ، شنگ بشم ، خودم به آغوش خروال خروال خاک برو ، اما دخترم دوباره با تمام وجود روحش گل های یاس را حس کند .

اما مگر میشد! مگر میشد جسمی که حالا بی جان در تنگ نای باریکه ای خوابیده آرزو های مرا بر آورد کند. پس چه باید کرد؟! به درد خود گریست؟ به درد خود مُرد؟ یا در به امید روزهای خود نشست؟ به امید ، امیدی دوباره؟ به در های بسته خیره شد؟ آه که چه مردابی ، نه میشود تقلا کرد نه ثابت ماند.

آه که بی ستاره شدم ، ستاره بابا !

 

پایانی بی پایان😳

​​