احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

قراره کلی داستان کوتاه و رمان و ... اینجا قرار بگیره♡

احساسات یک قلم

سلام، بعضی وقت ها که نمی تونم با کسی دوست بشم یا با کسی حرف بزنم نوشته هام رو نشونش میدم! این راه همیشه جواب میده؛ حالا من میخوام با همه شما دوست بشم^~^

ممنونم که همراهیم میکنین♡

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

۵ مطلب توسط «Azúcar» ثبت شده است

 

خانه ای دانشجویی

 

داستان های کوتاه و ترسناک د

  

بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.

ستاره💫

 

☆ستاره☆

 

فقط چند قدمه دیگه مونده بود ولی انگار سال ها راه بود.

مقصدم مشخص بود ، دقیقا رو به روم اما انگار جز سیاهی چیزی نمیدیدم! 

محمد که به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت وقتی با رنگی پریده گفت:{ تسلیت میگم. } متوجه نشدم چطور به آغوش زمینی رفتم که آغوش دخترم رو به اسارت گرفته بود ، متوجه نشدم چطور زانوهای سفیدم به سرخی ماهی قرمز تنگ دخترم شد ، متوجه نشدم چطور مثل ابر های بارانی سیاه بر بالای آسمان اشک هایم را تقدیم زمین کردم.

اما مهم نبود ! حاضر بودم آب بشم ، شنگ بشم ، خودم به آغوش خروال خروال خاک برو ، اما دخترم دوباره با تمام وجود روحش گل های یاس را حس کند .

اما مگر میشد! مگر میشد جسمی که حالا بی جان در تنگ نای باریکه ای خوابیده آرزو های مرا بر آورد کند. پس چه باید کرد؟! به درد خود گریست؟ به درد خود مُرد؟ یا در به امید روزهای خود نشست؟ به امید ، امیدی دوباره؟ به در های بسته خیره شد؟ آه که چه مردابی ، نه میشود تقلا کرد نه ثابت ماند.

آه که بی ستاره شدم ، ستاره بابا !

 

پایانی بی پایان😳

​​

الماسی دیگر💎

 

 

چشمانم را بستم ، خداحافظی با رزیتا سخت ترین کار دنیا بود.

اسبی که از پنج سالگی داشتمش حالا پیر شده بود و عازم سفری بی بازگشت بود. اجازه داشتم فقط یک بار دیگر با او سواری کنم؛

لگن آب و کف را برداشتم ، شانه ، برس ، گیره هم برداشتم. اول روی پوست کاملا سیاهش آب ریختم برس را برداشتم و کفی کردم و به آرامی روی پوستش کشیدم شیهه های آرام و کوتاه با بیان خوشحالی میکشید.

موهایش را شستم ، خشک کردم و شانه زدم ، نعل هایش را پدرم تازه کرد ، کار من نبود!

زین رویش انداختم و به آرامی دستور حرکت دادم کمی که از اسطبل دور شد فرمان تاخت دادم و رزیتای من بی چون و چرا اطاعت میکرد. 

پرنده ای نبود ولی صدای باد در شاخ و برگ درختان ، صدای باد در گندم زار ، صدای سم هایی که با تاخت می روند خودنمایی میکرد. بی هوا به سمت رودخانه هدایتش کردم ، صدای آب روان و شفاف روحم را تازه کرد ، نوایی مخلوط صدای باد در درختان و آب روان در بین سنگ های سخت مرا وادار به ریختن الماس های چشمانم روی گونه هایم کرد.

الماس ها برای کسی که از الماس ، الماس هم برایم دیدنی تر و دوست داشتنی تر بود.

شاید رزیتا هم متوجه دردم شده است که حالا آرام تر با شیهه هایش دلداریم می داد ، شاید هم محو تماشای آخرین دیدارش با خورشید بود که نوازش وار برگ درختان را کنار می زد تا با نگاه مهربانش الماسم را به آسمان دعوت کند .

کنار ماه اش و دیگر الماس هایش ، او حالا رزیتا را هم میخواست که آسمانش درخشان تر شود.

وقتی رزیتا نشست و آرام سرش را لا به لای گل های گلزار گذاشت فهمیدم دعوت خورشید را قبول کرده و از امشب در کنار ماه و الماس هایش او هم خواهد درخشید.......

 

پایانی بی پایان

 

سلام، خوش آمدین به وبلاگ 《احساسات یک قلم》اینجا داستان،رمان و...... در واقع مجموعه نوشته های خودم رو قرار میدم؛ امیدوارم دوست داشته باشید ♡

 

ممنونم که حمایت میکنی و لایک و کامنت میزاری♡~♡

مقدمه : مری زنی فراری از سرزمین 《 نزدیک》به دنیای《انسان ها》پناه آورده.در اولین خانه ای که بعد از طی کردن مسافتی طولانی می بیند،در درون جنگل کنار آبشار ها فرزند خود را به دنیا می آورد و می میرد.داستان مری به پایان میرسد،اما...اما چه کسی فرزند مری را بزرگ می کند؟!

《ژاوی》روحی سرگردان در خانه اش مهمانی ناخوانده می بیند،فرزند مری و به او می گویید:《 برلیو》به معنای《 گم شده》.

ژاوی جان خود را در یکی از جنگ های اسپانیا و آمریکا در سال 1895 از دست داده و به عنوان روح سرگردان به خانه ی خود بازگشته؛حالا پس از سال ها مهمانی گم شده در خانه اش یافته که وظیفه نگهداری از آن به عهده ی او است.

 

 

شروع:

1. برلیو خیلی گریه می کرد ولی آقای ژاوی برای ساکت کردنش صدای خرس در می آورد.

2. آقای ژاوی برلیو رو مثل پسر خودش میدونه،درحالی که برلیو دختره!

3. برلیو می تونه آقای ژاوی رو ببینه و از نظر اون آقای ژاوی از کتری سوخته ی کلبه خوشکل تره .

4. روباه پا کوتاه قبول کرده به برلیو شیر بده تا از شر جیغ جیغاش خلاص شه.

  5. به دستور آقای ژاوی جغه جغه ی برلیو آقا قورباغه ی نزدیک برکه هست.

6. میمون صورتی وقتی که آقای ژاوی میره تو خواب بچه ها میاد و برای برلیو جک میگه.

7. از وقتی روباه پا کوتاه به برلیو شیر میده بقیه هم میتونن کنار خونه ی آقای ژاوی زندگی کنن‌.

8.جایی که برلیو دنیا آمد ، گوسفند ها گرگ ها رو میخورند و گرگ ها علف میخورند و شیر می دهند.

9. ژاوی به خانم شیره گفته که اون باید پوشک برلیو رو عوض کنه ولی آقا شیره زن زلیله پس اون میره 

10. دیروز برلیو در درد داشت و کلی گریه کرد ولی امروز طوطی های نزدیک آبشار دآرن کارش رو تکرار میکنن.

11. زرافه گردن کوتاه مثل اسبه و اون آخر هفته ها برلیو رو به گردش می بره

12. چون دیروز گرگه علف بدی خورده بوده شیرش هم بد شده و شکم برلیو هم بد شده و خیلی کار های بد با بوی بد کرده برای همین آقا شیره چند روزه گوشت رو از نخود تشخیص نمیده!

13. برلیو عاشق ستاره هاست پس آقای ژاوی داره سعی می کنه اسم ستاره ها رو یاد بگیره و به برلیو یاد بده.

14. مردم نزدیک جنگل متوجه آقای ژاوی شدن و از جنگل می ترسن.

15. حقیقت تلخی هست که اگه آقای ژاوی نباشه هیچکس به برلیو توجه نمی کنه، بجز روباه پا کوتاه! 

16. زرافه گردن کوتاه برلیو رو به دیدن کرم های شبتاب برده.