الماسی دیگر💎
چشمانم را بستم ، خداحافظی با رزیتا سخت ترین کار دنیا بود.
اسبی که از پنج سالگی داشتمش حالا پیر شده بود و عازم سفری بی بازگشت بود. اجازه داشتم فقط یک بار دیگر با او سواری کنم؛
لگن آب و کف را برداشتم ، شانه ، برس ، گیره هم برداشتم. اول روی پوست کاملا سیاهش آب ریختم برس را برداشتم و کفی کردم و به آرامی روی پوستش کشیدم شیهه های آرام و کوتاه با بیان خوشحالی میکشید.
موهایش را شستم ، خشک کردم و شانه زدم ، نعل هایش را پدرم تازه کرد ، کار من نبود!
زین رویش انداختم و به آرامی دستور حرکت دادم کمی که از اسطبل دور شد فرمان تاخت دادم و رزیتای من بی چون و چرا اطاعت میکرد.
پرنده ای نبود ولی صدای باد در شاخ و برگ درختان ، صدای باد در گندم زار ، صدای سم هایی که با تاخت می روند خودنمایی میکرد. بی هوا به سمت رودخانه هدایتش کردم ، صدای آب روان و شفاف روحم را تازه کرد ، نوایی مخلوط صدای باد در درختان و آب روان در بین سنگ های سخت مرا وادار به ریختن الماس های چشمانم روی گونه هایم کرد.
الماس ها برای کسی که از الماس ، الماس هم برایم دیدنی تر و دوست داشتنی تر بود.
شاید رزیتا هم متوجه دردم شده است که حالا آرام تر با شیهه هایش دلداریم می داد ، شاید هم محو تماشای آخرین دیدارش با خورشید بود که نوازش وار برگ درختان را کنار می زد تا با نگاه مهربانش الماسم را به آسمان دعوت کند .
کنار ماه اش و دیگر الماس هایش ، او حالا رزیتا را هم میخواست که آسمانش درخشان تر شود.
وقتی رزیتا نشست و آرام سرش را لا به لای گل های گلزار گذاشت فهمیدم دعوت خورشید را قبول کرده و از امشب در کنار ماه و الماس هایش او هم خواهد درخشید.......
پایانی بی پایان
عالی و پر از احساس🥺❤ فن فیک هم مینویسی؟